شـــعــر هایی با مـداد ســفــیــد

شـــعــر هایی با مـداد ســفــیــد

شعر هایی که به خاطر تــــ.ـــو دوستشان دارم
شـــعــر هایی با مـداد ســفــیــد

شـــعــر هایی با مـداد ســفــیــد

شعر هایی که به خاطر تــــ.ـــو دوستشان دارم

باران برای تو میبارد - یغنا گلرویی


این برگ‌های زرد 

به خاطر پاییز نیست 

که از شاخه می‌افتند 

قرار است تو از این کوچه بگذری 

و آن‌ها 

پیشی می‌گیرند از یکدیگر 

برای فرش کردن مسیرت.

 

ادامه مطلب ...

به احترام نگاهت - یغما گلرویی

انگار من پشت میزِ کافه‌ای

در حال خواندن شعری بوده‌ام

و تو در آن سوی میز،

سر بر دستانت گذاشته گوش می‌کرده‌ای...

شِکر کدام شعر عاشقانه را به فنجانت بریزم،

که جور دربیاید با چای چشم های تو؟

معنای پنهان شده در گات‌های زرتشت

که زاینده‌رود از شانه‌ات می‌گذرد!

 تنها تو می‌توانی بزرگترین آرزوی مرا

در عکسی به کوچکیِ یک قوطی کبریت

خلاصه کنی!


وقتی گونه‌ات را بر ساعدت تکیه می‌دهی

باران از راست به چپ می‌بارد،

خورشید از چپ به راست طلوع می‌کند

و خطِ فارسی از پایین به بالا نوشته می‌شود...

و من گم می‌کنم دستِ چپ و راستم را

وقتی تو -در عکسی حتا -

کهرباهای دوگانه‌ی چشمانت را به من می‌دوزی!

 

ادامه مطلب ...

اعتراف - یغما گلرویی

صد و پنجاه پله زیرِ زمین، صندلی، میز، بازجو، دوربین...

کاش می‌شد عقب عقب کلِ زندگیمو برم به سمتِ جنین!

 

جُرم‌هایی به قُطرِ پرونده، شُرکایی به اسمِ «خواننده»،

ارتباطِ شقیقه و گردو، ارتباطِ «بی.بی.سی» و بنده!

 

جُرمِ شَک به اصولِ این هستی، جُرمِ رانندگیِ در مستی،

شعرهای حمایت از «کاکتوس»، «تو شبیه برادرم هستی»

 

مُزدِ بی‌وقفه گفتن از مردم، زندگی روی فرشی از کژدم،

زیر چترِ گرسنه‌گی رفتن ساعتِ شومِ بارشِ گندم

 

عکس‌ با این و آن زن و دختر، مملکت شکلِ گله، من بُزِ گر

چشمِ مادر دو ماهیِ قرمز، ریتمِ ناکوکِ سرفه‌های پدر...

 

سوختن مثل «رکسِ آبادان»،

نعره‌ی بو گرفته‌‌ای به دهان،

اتهامی که منتشر شده است...

«من فقط شاعرم! جناب سروان!»  ادامه مطلب ...

از خانه بیرون بیا! - یغما گلرویی

از خانه بیرون بیا تا زیبا شود این شهر.. 


              تا درخت‌های دودگرفته‌ی خیابانِ پهلوی سابق

دوباره جوانه بزنند

و جوی‌های لب‌ریز بطری‌های خالی آب معدنی

از نو

طعمِ شیرین آبِ قنات را تجربه کنند !

تا آبی شود این آسمانِ خاکستری

و تابلوهای نمایش‌گرِ آلوده‌گی هوا

از خوشی به رقص در بیایند !

 

از خانه بیرون بیا!

بگذار نیمکت‌های آن پارک قدیمی

با یک‌دیگر به جنگ برخیزند

تا تو قهرمانشان را انتخاب کنی برای نشستن !

 

بگذار کودکان پشتِ چراغ قرمز‌ها

تمام اسفندهاشان را در آتش بریزند

از شوقِ آمدنت !

بگذار فواره‌های تمام میدان‌ها دوباره قد بکشند

و در تک تکِ کوچه‌ها

بوی گل‌سرخ بپیچد...

 

بی‌تو این شهر متروک است

و تنها کلاغ‌های خاکستری

آسمانش را هاشور می‌زنند...

شهر و دیاری که بر دو پا راه می‌روی

و مرزهای وطنم

از عطرِ نفس‌های تو آغاز می‌شود!

از خانه بیرون بیا تا خلاصم کنی

از تبعید در شهری

که زادگاهِ من است...